اي کاش مرده ياشم

الهام سيد حسيني






ای کاش مرده باشم




صدای باد می آید صدای گریه میشنوم, صدای نوحه,خودم را حس نمی کنم چشمانم را , دستانم را, پاهایم را حس نمیکنم ,دردم تمام شده, چشم یند دیگر آزارم نمی دهد, زنجیرها رها شده اند ,فقط هر از چند گاهی صدای تکان خوردن زنجیر می شنوم,گاهی صدای چکه آب می شنوم, گاهی بوی مرگ می آید,دیگر کسی لمسم نمی کند,جای ناخنهای کشیده شده ام نمی سوزد , دیگر سردم نیست, نمی لرزم , حالت تهوع ندارم ,نمی دانم خواب هستم یا بیدار, نمی دانم رنده هستم یا مرده.


نمی دانم اصلا وجود دارم یا نه. نه می بینم نه می توانم حرف بزنم نه دست و پا دارم که تکانشان بدهم نه سری که روی زمین بگذارم هیچ چیز را نمی فهمم گوئی نیستم فقط گاه گداری چیزی می شنوم فقط صداها برایم وجود دارند صداهای محو و دور صدای ناله.
آخرین چیزی که به خاطر دارم -آه اینکه هنوز خاطره دارم به من قوت می دهد که احساس کنم هنوز هستم- آخرین چیزی که حس کردم نه اینکه دیده باشم چون چشم بند داشتم آخرین چیزی که توانستم با تمام وجودم بفهمم صدای وحشتناک شلیک گلوله ای بود که مثل داغ سوزان سینه لم را لمس کرد و به زمین افتاد من صدای افتادن چیزی را هم شنیدم و بعدار آن هر چه می اندیشم نمیدانم چه اتفاقی افتاد حتی نمی دانم چند فقط پیش بود یک ثانیه, یک ساعت, یک روز.
اما این صدای که الان می شنوم خاطره نیست صدای کشیده شدن پای کسی را روی زمین میشنوم صدای ناله می آید,از دور صدای گریه می شنوم, هنوز کسی نوحه می خواند چیز عجیبی است من هنوز خودم را حس نمی کنم فقط صدای ناله میشنوم ..........حالا دیکر صداها هم وجود ندارند شاید آنها را نمی شنوم شاید حس شنوائیم هم تمام شده زمان را درک نمی کنم شاید ساعتها گذشته باشد, شاید فقط چند ثانیه گذشته است, شاید واقعا مرده باشم.
خاطره خاطره می خواهم باید مطمئن بتشم که زنده ام, من چرا اینجا هستم؟ راستی چرا؟ یادم نیست, اصلا یادم نیست, نکنه واقعا مردم!!!!


اما نه صدا بر گشت صدای کلید که در قفل دری می چرخد, صدای جیر جیر باز شدن دری زنگ زده ,نگفتم باز هم شروع شد, صدای پا می شنوم گامهائی که گوئی دارند نزدیک می شوند من چیزی نمی فهمم, خودم را گم کردم , ای کاش چشما نم بازمی شدند, ای کاش چشم داشتم و می دیدم فقط صدا میشنوم صدای مردی که گفت : زنک جه جونی داره ؟هنوز زنده است ! که را می گوید؟ ,مرا یا هم سلولیم را؟
باز می شنوم که کسی را روی زمین می کشند, پاهایش که به زمین سائیده می شود موازی گوش من یا نه موازی شنوائی ام انگار اعصابم را به هم میریزد, می خواهم فریاد بزنم, اما حنجره ام هم سر جایش نیست ,:یعنی من حقیقتا مردم؟
صدای نا به هنجار کشیده شدن جایش را به صدای زنگدار مستنطق داده است.این صدا را روز ها و شب ها شنیده ام, خیلی شنیده ام, شاید برای همین است که هنوز در گوشم می پیچد, اما او که اینجا نیست, بی شک نیست ,اگر بود نفس های متعفنش را حس می کردم, اگر بود جای انگشتان زمختش را روی صورتم می فهمیدم, اکر بود صدایش این همه ضعیف و گنگ نمی شد, اگر بود حرفهایش مفهوم می داشت.
دارد یادم می آید: از همان روز اولی که مرا باز داشت کردند شکنجه هم شروع شد,او شکنجه گر قهاری بود با چوب و درفش کا رهای می کرد که آدم تحملش طاق می شد هم او بود که ناخن های انکشتانم را کشید.
می گفت: تو یک خوک کثیف هستی مثل همه خوکهای هم فکرت.مثل.......اسامی ائی را می گفت که هرگز نشنیده بودم و بعد می خواست که جا و مکان آنها را لو بدهم. هر روز دو باراز من باز جوئی می کرد وهر روز همان سئوالات همیشگی را می پرسید.
دلیلش برای خائن دانستن من جمله ائی بود که به یکی از همکارانم در مدرسه گفته بودم به او گفته بودم از صهیونیستها متنفرم.
او همکارم زن بیچاره ائی بود . وقتی برای پیدا شدن چند اعلامیه در کمد لباسش سئوال پیچش کردند برای نجات خودش گفته بود که شب نامه ها مال من هست و او از آنها خبر ندارد.دلم بریش می سوزد اگر واقعا یک مبارز بود چرا مرا قربانی می کرد. می دانستم که طرفدار کمونیست هست ,یعنی آنها فکر می کنند برای رسیدن به منافع جمعی باید فرد را قربانی کرد نمی دانم چرا این قربانی باید من باشم من , نه عرب هستم , نه فلسطینی و نه مسلمان. من فقط یک معلم فرانسوی هستم که دراسرائل درس می دهد.
ولی مستنطق قبول نمی کرد او جزآن آدمهائی هست که فکر می کنند همه دشمن هستند و می خواهند حسابش را یرسند یرای همین او همیشه پیش دستی میکند و همه را از دم متهم می کند.چند مدال به سینه اش زده , همیشه آنها را با غرور نشانم می دا د و می گفت این نشان لیاقت هست لیاقت من در یر ملا کردن نیات پست خائنین هست.
من که فکر نمی کنم او حتی یک خائن را دستگیر کرده باشد یا خیانتی را یر ملا کرده یاشد-,همه هم بندی هایم آن اوائل که مرا آوردند سلول پر از زندانی بود,الان نمی دانم کجا هستند, شاید همه شان مردند-. همه هم بندی هایم می گفتند که هیچ کاری نکردند, نهایت گناهی که داشتند و خودشان از آن مطلع یودند این بود که مثل من یک جایی یک حرف نا به جایی زده بودند.
مستنطق بارها از من خواست در ازای آزادی خودم را به او بفروشم, بی شرم بود و مطمدنم که قصد آزاد کردن مرا نداشت, فقط می خواست از موثعیت خودش سو استفاده کند,ازاو متنفرم , از روزی که به حریم رنانگی من تجاوز کرد از او متنفرم, از همه مردها متنفرم.

دیگر نمی شنوم , هیچ صدایی را, نه اینکه صداها قطع شده باشد, نه,من دیگر نمی شنوم انگار در خلا رها شدم, هیچ حسی ندارم,هیچی,هیچی,انگار نیستم, انگار مردم, خیلی راحتم, بدون درد, واهمه, احساس ,رنج ,یدون تصور ,بدون فکر,درست مثل یک مرده ,ای کاش همینطور یاشد,
ای کاش مرده یاشم.








 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30555< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي